ابراهیم باقری حمیدآبادی
شرکت کننده در اولین جشنواره فرهنگی هنری وقف چشمه همیشه جاری
* * *
سومین شب پیاپی بود که این اتفاق میافتاد. باز هم از حیاط صدا میآمد:
ـ صابر!… صابر جان!…
خواب نمیدیدم. صدا آن قدر واضح بود که مرا از خواب بیدار کرد. رختخواب را کنار زدم و بلند شدم. برق اتاق را روشن نکردم. نمیخواستم پدربزرگم بیدار شود. از اتاق رفتم بیرون. پدرم وسط حیاط ایستاده بود. مثل دو شب قبل. با پوتین و لباس نظامی خاکی. خونسرد و با لبخند، زل زده بود توی چشمهایم. قبل از اینکه از پلهها پایین بیایم، از بابت دو شب قبل گلایه کرد:
ـ چرا دیشب و پریشب نیومدی؟ منو پیش آقا سید قاسم شرمنده کردی. امشب دیگه رومو زمین نزن… دنبال من بیا.
از پلهها پایین آمدم. مشغول پوشیدن کفشم شدم. همینطور که داشتم بند کفشم را میبستم، سرم را بالا گرفتم و گفتم:
ـ راستش ترسیده بودم. خیلی ترسیده بودم. الان هم همینطوریم. حالا باید کجا بریم؟
نمیدونم متوجه لرزش صدای من موقع حرف زدن شده بود یا نه، در جوابم فقط یک جمله گفت:
ـ پشت سرم بیا.
پشتبند حرفش بدون معطلی راه افتاد. از در حیاط رفت بیرون، به پشت سرش هم نگاه نکرد. من هم بدون اینکه تردید کنم دنبال پدرم راه افتادم. از غروب تصمیم خودم را گرفته بودم. عهد کرده بودم امشب اگر پدرم به سراغم آمد، دنبالش بروم؛ هر جا که باشد. حتما کار مهمی دارد و گرنه در این ۲۴ سال چرا به سراغم نیامد. برای همین، موقع خوابیدن لباس بیرونم را در نیاورده بودم تا برای رفتن معطل نشوم. بدون هیچ سر و صدای اضافهای پیاش را گرفتم. وقتی پا را از در حیاط بیرون گذاشتم در را چفت نکردم تا موقع برگشت کسی را به خاطر باز کردن در بیدار نکنم. وارد کوچه که شدم به چپ و راست نگاه کردم. سایه قامت پدرم در تاریکی، چند متر دورتر از من به سمت راهی که ختم میشد به قبرستان محل، در حرکت بود. شتاب کردم تا به او برسم اما هر چه تندتر رفتم، فاصلهی بین من و پدرم کمتر نشد که نشد. دست از تقلای بیشتر کشیدم و آهنگ راه رفتنم را کندتر کردم.
* * *
راه نمیخواست تمام شود. ترس در وجود من چنبره زده بود. برای همین هر قدمی که برمیداشتم، با دقت به دور و برم نگاه میکردم. هر چه بیشتر از اطراف را میپاییدم، تاریکی و سکوت، ترس بیشتری را در جانم میریخت. فکر و خیال هم دستبردار نبودند: یعنی با من چیکار داره؟ … منو کجا داره میبره؟…
پدر خونسردانه، جلوتر از من، تاریکی را میشکافت و میرفت ولی من نفسم چسبیده بود به سقف دهانم. با این همه نمیخواستم روی پدرم را زمین بزنم. امشب نگاهش پر از خواهش بود. از طرفی وقتی فکر میکردم که به بزرگترین آرزوی زندگیام رسیدهام؛ آرزویی که در این ۲۴ سالِ عمرم تبدیل به حسرتی خشک، سرد و گزنده شده بود، ذوق رفتن دنبال پدر در من صد چندان میشد.
صدای پدرم در وجودم طنینانداز شده بود. آن هم سه شب پشت سر هم. تازه نه توی خواب، بلکه در بیداری؛ بیداریِ بیداری پدرم را دیدم. نگاه کن بیدارم. این خواب نیست. پدری که ۲۴ سال پیش، وقتی یک ساله بودم در عملیات بیتالمقدس با ترکشی که به سرش خورد، برای همیشه ما را ترک کرد، و من هیچ وقت نتوانستم صدا، نگاه و دستهای مهربان او را لمس کنم، حتی صلابت و ترس و تهدید او را. دوستانش میگفتند: سوم خرداد ۱۳۶۱ کار آزادسازی خرمشهر تمام شده بود، هیچ کس سر از پا نمیشناخت. همهی خوزستان در انفجار شادی بود. رزمندهها در پوست خودشان نمیگنجیدند ولی پدرت داشت برمیگشت خونه؛ همراه یک کامیون کمکهای مردمی که بارش را در خرمشهر پیاده کرده بود. میگفت: دلم برای صابر کوچولوم بدجوری تنگ شده توپهای عراقی هم پراکنده توی خرمشهر و مناطق اطراف سرک میکشیدند و گرد و خاک بلند میکردند. پدرت رسیده بود به «دار خوین.» ایستاده بودند تا سری به ایستگاه صلواتی بزنند و گلویی تازه کنند. هنوز از کامیون چند متری فاصله نگرفته بود که انفجار یکی از همان خمپارههای پراکندهی دشمن، به او امان نداد تا به دلتنگیاش سر بزند. نه؛ چی دارم میگم؟ الان سه شبه که میاد سراغ من؛ سراغ تنها پسرش. خلاصه بعد از ۲۴ سال به دلتنگیاش سر زد. منو دید. من هم اونو دیدم. اینهاش: جلوتر از من داره میره. داره منو میبره یه جایی… یه جایی؟! کجا؟!…واقعاً کجا داریم میریم تو دل این تاریکی؟ این وقت شب؟
* * *
نه، مثل اینکه آخر راه قبرستان محل بود. پدرم وارد قبرستان شد. من هم پشت سرش. همین که وارد قبرستان شدم، قدمهایم سست شد. حالا چند صد متری از روستا دور شده بودیم. من تا به این سن و سال هیچ یادم نمیآید که تنهایی، آن هم نیمه شب پا در قبرستانی گذاشته باشم. ایستادم. سعی کردم از دل تاریکی، اطرافم را بکاوم ولی سیاهی شب روی هم انباشته شده بود و چیزی از دور و نزدیک قبرستان پیدا نبود. پدر متوجه ایستادن من شد. ایستاد، نگاهی به پشت سرش کرد. همین که پدرم را روبهروی خودم دیدم، ترسم کمتر شد. قدم برداشتم و زدم به دل قبرستان. پدر هم راه افتاد و مستقیم رفت طرف امامزاده قاسم که سایهی بقعهاش در دل تاریکی قبرستان مثل کوهی قد برافراشته بود. جلوتر که رفتم، از لابهلای شاخ و برگ درخت پیر و تنومند اِزدار، سوسوی نور داخل امامزاده نظر مرا به خود جلب کرد. از فکرم گذشت که حتماً متولی سرِ شب فراموش کرد روشنایی داخل را خاموش کند.
پدرم روی سکوی بقعه که رسید، رفت به سمت سنگ مزار خودش. مزار پدر من کنار امامزاده پشت سکو بود. به ستون تکیه داد. منتظر ماند تا من از پلهها بالا بیایم. آخرین پله را که پشت سر گذاشتم، مرا صدا کرد و گفت:
ـ صابر خان! خوب گوش کن، صدایی نمیشنوی؟
گوشهایم را تیز کردم. صدای نالهی آرام یک زن از داخل بقعهی امامزاده به گوش میرسید.
ـ پیش آقا سید قاسم دوتا زن هستن؛ یک مادر و دختر. یکهو نری داخل، میترسن. برق سرِ سکو رو روشن کن. یه سر و صدای آرومی راه بنداز. جوری که انگار یکی دو تا زائر اومدند برای نذر و زیارت و خبری هم از داخل امامزاده ندارن. طوری که خودشون برای سرکشی در رو باز کنند و بیان بیرون… دیگه بقیه خودش پیش میره.
حرف پدرم تمام نشده رفتم برق سرِ سکو را روشن کردم. نگاهی به اطراف انداختم. هیچ خبری نبود. شب آرام و باد ملایمی هم میوزید. شاخههای اِزدار پیر هم به آهنگ باد، سر و صدای آرامی راه انداخته بودند. بعد از یک سکوت طولانی، مانند کسانی که در حال دور شدن چیزی به خاطرشان میآید و با صدای بلند به آدم گوشزد میکنند، صدای پدرم در گوشم طنینانداز شد:
ـ به حاجی بگو اینها رو ببره توی وقفش… ببره توی مسجد، بگو میشه…
این جمله چند بار توی گوشم تکرار شد. مثل این بود که صدایش از فراز بقعهی امامزاده پخش میشد و طنین کلماتش فضای ساکت قبرستان را میشکافت. متوجهی منظور پدرم نشدم: به حاجی بگو اینها رو ببره توی مسجد؟!…
با خودم فکر کردم که حتماً به خاطر ترس مرموز و پنهانی که ته قلبم با من بازی میکند، دچار توهم شدم. توجهی به آن نکردم. خم شدم تا بند کفشم را باز کنم. صدا دوباره تکرار شد:
ـ به حاجی بگو اینها رو ببره توی وقفش… ببره توی مسجد، بگو میشه، مشکلی نداره… یک آن احساس کردم پدرم وسط رشته کوههای بلندی دارد حرف میزند و هر کلمهاش ده بار توی گوشم انعکاس پیدا میکند. تکتک کلماتش توی ذهنم حک شده بود، ولی آن قدر ترسیده بودم که دلم میخواست در یک چشم بهم زدن کفشم را بردارم و بزنم از قبرستان بیرون و تا میتوانم بدَوَم. چشمهایم را بستم. سعی کردم بر خودم مسلط باشم. کفشم را برداشتم. هنوز از نگاه کردن به اطراف واهمه داشتم. در حالی که به طرف جاکفشی میرفتم، دل دل کردم و از پدرم پرسیدم:
ـ اونها رو میشناسی؟
هیچ جوابی نداد. فکر کردم حتماً سوالم را نشنید. کفش را گذاشتم در جاکفشی. با فاصله، از دوتا کفش زنانهای که در میان تمام دریچههای خالی آن خودنمایی میکردند. در حالی که سؤالم را تکرار میکردم، برگشتم طرف پدرم:
ـ اونها رو می…!
پدرم سر سکو کنار ستون آخری نبود. به دور و برم نگاه کردم. هیچ خبری نبود. رفتم همان جایی که پدرم ایستاده بود. به اطراف نگاه کردم. سنگ مزار پدرم از پشتِ سکو پیدا بود. شمعی بالای سر مزارش میسوخت. سنگ شسته و تمیز بود. قطرههای آب در گوشه و کنار سنگ توی نور شمع و روشنایی سرِ سکو برق میزدند. مثل اینکه تا همین یک ساعت قبل کسی اینجا سر مزار پدرم بود. پدرم خوشحال بود و میخندید. خندهای از سرِ رضایت، و با اشتیاق تمام از میان قاب عکس به من نگاه میکرد.
نمیدانستم چیکار کنم. داشتم اطراف امامزاده و دوردست تاریکی را ناامیدانه و وحشتزده میپاییدم که ناگهان باد تندی پیچید توی شاخ و برگِ درخت و خودش را کشید پایین. سینهی خاک را جارو زد و گرد و خاک را لوله کرد و برد هوا و ریخت روی سرِ من. تا خودم را جمع و جور کنم و جلوی صورت و چشمهایم را بگیرم، یک مشت خاک رفت توی حلقم. پشت سرش هم سرفههایی که دست خودم نبود. با سروصدای سرفه کردن من، درِ بقعهی امامزاده قاسم هم باز شد.
* * *
زن را که دیدم احساس آرامش کردم و ترس از وجودم فرو ریخت. یک زن میانسال بود. یک دسته موی پریشان از زیر روسریاش آمده بود بیرون و جلوی چشمهای پف کردهاش تاب میخورد. وقتی دید من سرفه میکنم، رفت داخل امامزاده و با یک لیوان آب برگشت. لیوان را که از دستش گرفتم، گفتم:
ـ ببخشید! ترسوندمتون.
حرفی نزد. انگار یک دنیا درد توی نگاهش ریخته بود. وقتی آب لیوان را سر میکشیدم، با خودم فکر کردم که یک جوری باید سرِ صحبت را باز کنم و بفهمم این مادر و دختری که پدرم سه شب پیاپی برای آنها آمد سراغ من و منو کشید اینجا، کی هستن و ماجراشون چیه. لیوان را که برمیگرداندم، گفتم:
ـ این وقت شب، تک و تنها، تو دل قبرستون نمیترسین؟
رفت پای دیوار، کنارِ در ورودی امامزاده نشست. مثل دیگِ آش پخته شده روی آتش، انگار منتظر بود کمی شعلهاش را بیشتر کنی تا صدای غلغلش در بیاد:
ـ ترس؟! کار ما از ترس گذشته.
صدای نالهی کِشداری از داخل امامزاده بلند شد. زن نگاهش را به من دوخت. شبیه نگاه کردن آدمهایی که میخواهند عمق بدبختیشان را از چشمهایشان بخوانی:
ـ این آه و نالهی دختر منه. شش ماهه که در بستر بیماری از درد به خودش میپیچه. دستم نه به زمین بنده، نه به آسمون. پدرش ۲۶ سال پیش افتاد زیر تراکتور. داشت از سرِ خرمن برمیگشت. شب بود و چشمهایش کم سو. چاربیداری میکرد. رانندهی تراکتور مردم بود. از روستای مُلکآباد تا بیست تا آبادی دورتر میرفت.
انگار در دل زن یک خرمن درد تلنبار شده بود و منتظر بود تا یک گوش شنوا پیدا کند و همهی دردهایش را به یک باره بریزد بیرون؛
ـ اون شب داشت بار خرمن حاج علی اکبر رو میبرد به خونهاش. همین حاج علی اکبر اکبری که تو همین روستای «دنگِ سرک» میشینه. نرسیده به روستا تراکتورش سُر میخوره و میره تو کانال. خودش پرت شد ته کانال، تراکتور با بار افتاد روش.
اسم پدربزرگم را که شنیدم، جا خوردم: پس پدربزرگ منو میشناسه!!؟
حرفی نزدم. نگفتم که نَوهی حاج علی اکبرم. صدای نالهی دختر گاهی خاموش میشد؛ مثل کسی که از حال میره و بعد از چند دقیقه دوباره بلند میشد. زن مثل کسی که چیزی یادش آمده باشد، تندی از جایش برخاست:
ـ اینجا زائر داره، شب و نصفه شب، ولی این سه شبی که من اینجا بست نشستم و دخیل بستم، شما اولین نفری هستی که اومدی، نذر دارین؟
از حرفش پیدا بود که اولین بارش نیست که اینجا چند شب بیتوته میکند. رفت طرف در، شاید میخواست برود داخل بقعه. هول شدم گفتم:
ـ نذر… که نه، من دنبال پِ…
حرفم را خوردم. فکر کردم بهتره هیچ حرفی از پدرم و ماجرای این شبها نزنم. احساس کردم با قصهای که زن از مرگ شوهرش و بارِ خرمن پدربزرگ من تعریف کرد، اگر بفهمد من نوهی حاج علی اکبر هستم، حتماً گُر میگیرد. حرفم را فوری عوض کردم:
ـ اومدم به… به پدرم سر بزنم. گاهی میام باهاش خلوت میکنم.
زن بیتوجه به حرف من، درِ بقعه را باز کرد. نیمتنهاش را داد داخل:
ـ فاطی جان! یک زائره، نگران نباش، میرم یک شمع دیگه پای قبر شهید اکبری روشن کنم، الان میام.
شمع؟ پای مزار پدر من؟ برگشتم و از همان جایی که نشسته بودم، به سنگ مزار پدرم نگاهی انداختم: شمع خاموش بود. حتماً به خاطر همان باد تند و ناگهانی بود که چند دقیقه قبل توی حلق من خاک ریخت.
* * *
زن، بعد از اینکه شمع مردهی روی قبر را جانی دوباره داد، انگشت سبابهی دست راستش را روی سنگ گذاشت و زیر لب ذکر فاتحه را آغاز کرد.
من از کنار ستون آخری به دقت او را زیر نظر داشتم. فاصلهی من با او کمتر از سه متر بود و به این فکر میکردم که با چه سؤالی یا جملهای سرِ گفتوگو با او را دوباره باز کنم. نالهی ناگهانی دختر، سکوت قبرستان را شکست؛ طوری که ته دل من خالی شد. زن با شنیدن صدای ناله، آخرین کلمات حمد و سوره را تندتر خواند. همین که انگشتش را از روی قبر برداشت و نیمخیز شد که بلند شود، گفتم:
ـ دخترتون رو پیش دکتر بردید؟
لحظهای بین برخاستن و نشستن مردد ماند. مکثی کرد؛ نشست. دلش را زمین زد و به حالت چهار زانو همانجا که بود، نشست. دستش را روی سنگِ قبر ستون کرد و به آن تکیه داد. قدری در سکوت گذشت. با التماسی که در عمق نگاهش برق میزد، به چشمهای پدرم خیره شد. آهی از ته دلش کشید و به سختی لب باز کرد:
ـ دخترم بیماری سرطان داره، خرجش خیلی زیاده ولی لاعلاج نیست. ما دستمون کوتاهه، هیچ کسی هم بالا سرمون نداریم.
کلمات یکی یکی از انتهای وجودش شلیک میشد، سوت میکشید و صفیرکشان در مغز من فرو میرفت. دیگه همه چیز آمده بود توی دستم. فهمیدم پدرم از من و حاجی چی میخواست. از اینجاش دیگه با حاج علی اکبر بود. باید حاجی را بکشانم اینجا. حالا آخرین جملهی پدر در سکوت قبرستان مدام در ذهنم تکرار میشد:
ـ به حاجی بگو اینها رو ببره توی وقفش… ببره توی مسجد، بگو میشه…
ولی هنوز نمیدانستم منظورش از: ببره تو وقفش، ببره تو مسجد چی بود؟ حاجی که در این باره حرفی به من نزده بود. با این حال هنوز حس میکردم بهتره خودم را به زن معرفی نکنم. آخرین چیزی که مرا به خودش مشغول کرده بود، واکنش زن دربارهی حاج علی اکبر بود. خلاصه من میبایست برای عملی شدن خواستهی پدرم، حاجی را با این مادر و دختر و مشکلشان آشنا میکردم، ولی نمیدانستم موقعی که این زن حاجی را ببیند، چه عکسالعملی نشان میدهد. باید از این بابت خاطرجمع میشدم.
زن بعد از اینکه دربارهی بیماری دخترش حرف زد، در لاک سکوت فرو رفت. انگار صدای نالهی دخترش را فراموش کرده بود و در عمق زندگی تلخش پرسه میزد. گوشهی روسریاش را جلوی صورتش گرفت و بغضی که در چشمهایش حلقه زده بود را خشک کرد. بعد از چند لحظه دل دل کردن، پا گذاشتم روی تردیدم و با دستپاچگی پرسیدم:
ـ میدونید شهید اکبری بچهی همون حاج علی اکبریه که تو دنگِ سَرک میشینه؟
دوباره صدای نالهی دختر صورت سکوت را در دل تاریکی قبرستان خراش داد. زن دنبال صدای نالهی دخترش، سر بلند کرد و نگاهی به درِ نیمهباز بقعهی امامزاده انداخت. دلش پیش دخترش بود، ولی از جایش بلند نشد. شاید وقتی میدید راه علاجی برای افاقه کردن درد دخترش ندارد، کاری نمیکرد یا شاید به درد دل کردن و خالی شدن در این لحظات سخت، بیشتر از هر چیز دیگری نیاز داشت، اما به روشنی پیدا بود که در خودش میسوخت. چون هر بار که صدای نالهی دخترش بلند میشد، مثل کسی که مدام در قسمتی از بدنش احساس دردی ناگهانی میکند ولی توان فریاد زدن ندارد، تکانی میخورد و گوشهی چشمهایش بهم دوخته میشد. زن بعد از لحظهای سکوت، رو به من کرد و گفت:
ـ من ملکآبادی هستم. از اینجا تا ملکآباد فقط یک آبادی راهه. شوهرم کارگر مردم بود، کارشم رانندگی و بارکشی. حاج علی اکبر که تراکتورشو هول نداد تا بیفته تو کانال. دور تا دور زمینهای کشاورزی روستاهای اطراف، کانالهای بزرگ زِهکشی داره. این کانالها، غیر از شوهر من، تا حالا جان چند نفر دیگه رو هم گرفتن.
نفسی گرفت. نگاهش را دوخت به قاب عکس پدرم. رگههای بغض، کلماتش را خشدار کرده بود:
ـ تازه فاطمهی من تا همینجا هم زندگیشو مدیون همین شهید اکبریه.
دیگه کلمات دست خودش نبودند. داشت مثل چشمهای از دل سختیها و مصیبتهای زندگیاش میجوشید:
ـ سه شب قبل وقتی رسیدم اینجا، اول فاطمه رو بردم کنار ضریح آقا سید قاسم. بعد بدون معطلی اومدم سر مزار شهید اکبری. نه فاتحه خوندم، نه گریه کردم. دلم پر بود، اومدم نشستم و به صورت بخت و اقبالم سیلی زدم. از شهید اکبری گلایه کردم. هر چی تو دلم بود خالی کردم رو سرش.
برای لحظهای احساس کردم طرف صحبتش من نیستم. فوران دردهای زن میریخت بر سر پدرم که روبهروی او همچنان با لبخند به تختهسنگی در دل درههای مریوان تکیه داده بود و صاف توی چشمهای او نگاه میکرد. بدجوری فکرم را به خودش مشغول کرده بود: چه گلایهای از پدرم داشت؟ پدرم چه ربطی به بخت و اقبال این زن ملکآبادی داشت؟ تا چند لحظه قبل حرف دیگهای میزد:
ـ ۲۶ سال پیش بود، اومده بود ملکآباد که ای کاش اون روز نمیاومد و کار فاطمهی من هم به اینجا نمیکشید. برای خانواده یکی از همرزماش پیغام آورده بود، نزدیک غروب بود. داشت برمیگشت خونه. فاطمهی من دو ساله بود، یک سالی از مرگ پدرش میگذشت. بعد از پدر فاطمه، فقر و بدبختی با تمام سنگینیش تکیه داده بود به روزگار ما. اون روز هر لحظه امکان داشت فاطمه دچار تشنج بشه. هیچ پولی در خانه نداشتم. بچه در تب میسوخت، ولی من دستم به جایی بند نبود. نه شربتی نه دارویی، هیچی دم دستم نبود. هی پاشویه میکردم، دستمالِ خیس میذاشتم رو صورتش ولی هیچ فرقی نمیکرد. دیگه دلم طاقت نیاورد. چادرم رو بستم به کمرم. بچه رو بغل کردم و دویدم سمت خیابون. تصمیم گرفتم برم شهر. اما با چی؟ با کدون وسیله؟ کدوم پول؟ مگه راه ملکآباد تا شهر یکی، دو کیلومتر بود؟! فقط از سر آبادی تا اول راهی که میرفت به سمت ساری، سه کیلومتر بود. اون موقعها یک دوچرخه هم به ندرت تو خونهها پیدا میشد. تو خیابون مثل آدمهای سرگشته و درمانده هی میرفتم و هی برمیگشتم، میرفتم و برمیگشتم.. رویِ در زدن خونهی هیچ همسایهای رو نداشتم. همشون یا مثل من بودند یا اون قدر به من کمک کرده بودند که دیگه جای طلب و درخواستی نبود. تو همین گیر و دار یک ماشین سپاهی سر و کلهاش پیدا شد. پدرت بود. وقتی منو تو اون وضعیت دید، ترمز کرد. با عجله اومد پایین. گفت: چی شده خانم چرا بیقرارین؟ یکسره گریه میکردم و نمیتونستم حرف بزنم. فقط فاطمه رو که مثل یک جنازه روی دستهام افتاده بود، بهش نشون دادم. فوری بچه رو از بغلم گرفت و همینطور که داشت سوار ماشین میشد، گفت: تندی برو یک سطل آب بیار و سوار شو، برو. توی راه، من بچه رو پاشویه میکردم و اون هم چاله و چوله و آسفالت و غیر آسفالت نمیکرد. خیلی راه بود. ولی خدا را شکر به موقع رسیدیم بیمارستان. ما رو که رسوند بیمارستان برنگشت. فوری رفت ماشین سپاه رو تحویل داد و اومد. حال و روزگار ما رو که دید، تا خوب شدن کامل فاطمه پیش ما موند. دکتر گفته بود که بچه یک بار دچار تشنج شده، ولی نباید دوباره این اتفاق بیفته. نباید یک لحظه هم ازش غافل بشین. تمام ده شبی که تو بیمارستان بودیم، کنار تخت فاطمه تا صبح بیدار میموند، تا اینکه فاطمه ترخیص شد. ما رو آورد خونه و بعدش رفت جبهه. اون آخرین روز از حرفهاش بو بردم که همون روز اول که ما رو دیده بود، در حال رفتن به منطقه جنگی بود ولی به خاطر ما غیبت کرد و نرفت. بعد از اون هر وقت به مرخصی میاومد، به ما سر میزد با دستی پر. موقعی هم میاومد که هیچ کس اونو نبینه. حتی من هم به ندرت اونو میدیدم. یه مقدار پول و کلی خوردنی و پوشیدنی رو میذاشت دم در و میرفت. دو سال بعد که شهید شد، ما میدیدیم این کمکها قطع نشد. تو نگو به همون همرزم ملکآبادیش سفارش کرده بود. اون بندهی خدا هم یک سال بعد شهید شد. بعد از اون باز زندگی ما در سختی و فقر فرو رفت، تا شش ماهِ پیش که بعد از ۲۶ سال فاطمه این جوری شد. آخه حسین آقا اکبری اگه قرار بود فاطمهی من از دستم بره، همون موقع میرفت که… چرا در این سن و سال؟ چرا در اوج جوانیش؟ چرا بعد از اون همه زحمتی که کشید تا دانشگاش رو با اون فقر و فلاکت تموم کنه؟
زن دردهایش ته کشیده بود و جز هقهق گریه صدایی از او شنیده نمیشد.
از کنار ستون بلند شدم. در حالی که میرفتم سمت جاکفشی، به او دلداری دادم:
ـ با شرایط نفسگیری دست و پنجه نرم میکنی مادر! خیلی سخته، درکش برای من دشواره، ولی با ماجرایی که تعریف کردی یک حسی خوبی به من میگه همون خدایی که ۲۶ سال پیش دستت رو گرفت، بعد از ۲۶ سال هم تو رو فراموش نمیکنه.
کفشم را پوشیدم. برای اینکه زن فکر نکند من خلوت کردن با پدرم را فراموش کردم، با او خداحافظی کردم و رفتم سر مزار یکی از بستگان و چند دقیقهای را در آنجا سپری کردم. موقع خداحافظی خیلی دلم میخواست به زن خبر خوشی بدهم و بگویم با پدربزرگم بعد از طلوع آفتاب میآییم دنبالتان، اما هیچ خبری از ماجرای پدربزرگم و مسجد و وقف کردنش نداشتم و نمیدانستم تصمیم حاج علی اکبر در این باره چیه؟
* * *
حاج علی اکبر پیش خودش نیت کرده بود که درآمد محصول امسالش را به یاد پسر شهیدش، وقف ساختن مسجدی توی دنگِ سرک بکند. دنگ سرک روستای کوچکیه که حسینیه دارد، ولی مسجد ندارد. دلش هم میخواست روی سر در مسجد نوشته شود: مسجد شهید حسین اکبری روستای دنگِ سرک.
وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم، بدون اینکه لحظهای تعلل کند، تصمیمش را گرفت:
ـ صابر جان! ساختن مسجد و نیت وقفی که داشتم سر جاش ولی من حرف تو رو زمین نمیزنم. دختره رو میبریم تهران.
بعد قوری چای را سرازیر کرد توی استکانش، طوری که آدم احساس میکرد از قوری یک سرهاش تیاق و شادی خالی میشه! حس کردم از اینکه از نیت نگفته و خاموش پسرش توی اون دنیا خبر داشته و یک چیزی هم روی آن اضافه کرده، پر از شعف و شوق شد؛ انگار فکر میکنه یکی از غیب تأییدش کرد.
ـ حاجی! الان که پولی تو دست و بالت نیست. باشه بعد از برداشت محصول.
حاجی استکان چای را سر کشید و در حالی که از کنار سفرهی صبحانه بلند میشد، گفت:
ـ من دیشب سه بار از خواب بیدار شدم، دیدم تو سرِ جات نیستی. نگران شدم. دلم هزار راه رفت. اومدم تو حیاط. رفتم تو باغ. تا سر کوچه دنبالت گشتم. اگه چشام کم سو نبود، همهی دنگِ سرک رو دنبالت میگشتم. تو تنها یادگار باباتی، پسرم! من فقط یک شب تو رو سر جات ندیدم این طوری بیقرار شدم، پس اون مادر بیچاره، تو این شش ماهه چی کشید؟
حاجی همینطور که حرف میزد کت و شلوارش را پوشید، داشت از در میرفت بیرون:
ـ بلند شو، بلند شو زودتر بریم شهر، حاجی بعدِ ۷۰ سال زندگی اون قدر اعتبار داره که تا برداشت محصول از یکی چندرغاز پول بگیره.
قبل از اینکه در را پشت سرش ببندد، مکثی کرد و گفت:
ـ فقط یک چیز رو درست و حسابی به من بگو ببینم، صابر جان!
ـ چی رو؟
ـ پدرت دیشب… اومده بود وسط حیاطِ همین خونه؟ مطمئنی خواب نمیدیدی؟ دقیقاً بهت چی گفت؟ خوشحال بود؟
خندیدم و گفتم:
ـ حاجی جون! اینکه شد چند چیز؟ کجاش یک چیزه؟ قهقههی بلندی سر داد و نگاه عمیقی به من کرد. انگار داشت چهرهی پدرم را توی صورت من مجسم میکرد. بعد رفت بیرون و در را پشت سرش بست.
* * *
ـ حاجی مهندس نیومد؟ امروز باید فونداسیون بنا رو پیاده کنیم. کارگرا معطل مهندسن.
ـ زنگ زد گفت تو راهه. برو به فاطمه خانم بگو تا مهندس بیاد یک چایی برای کارگرا بیاره، پس کی میخواد نذرشو بجا بیاره؟
حاجی پر از ذوق و انرژی بود. مثل یک جوان ۲۰ ساله. رفت از کنار کارگرها بیل را برداشت و آمد جایی که باید نقشهی بنای جدید مسجد رو پیاده میکردیم، شروع کرد به صاف کردن زمین از علفهای هرز. به حاجی نزدیک شدم و گفتم:
ـ فاطمه خانم هنوز خوب نمیتونه راه بره.
همینطور که مشغول کارش بود، گفت:
ـ اگه دکترش گفته که باید فعالیت کنه، راه بره، یک جا نشینه و فکر نکنه، حتماً حکمتی درش بود. حکمتش هم اینکه که نذرشو ادا کنه و به خواست خدا سلامتی شو کامل به دست بیاره و بره پیش مادرش. برو، برو صابر جان که اینجا یک چایی قند پهلو بعدِ یه عرق ریختن خیلی میچسبه!